نویسنده: آیت الله عبدالله جوادی آملی





 
هر سوره از سور قرآن کریم مضمون خاصی را افاضه می‌کند. آن سور که مضموم مشترکی دارند و هدف مشترکی را تعقیب می‌کنند، آغاز آن‌ها مطلب معین و انجام آن‌ها نیز مطلب معینی خواهد بود. مضمون اول و آخر آن سور یکی است، مسبحات در قرآن کریم اینچنین‌اند. حوامیم اینچنین‌اند. قسمت مهم محتوای مشترک حوامیم هفت‌گانه تبیین ریشه‌ی وحی است که طلیعه آن کجاست و مرحله نزولی آن کجاست؟ سیری را که وحی در تنزلش طی می‌کند کجاست؟ ره‌آورد وحی چیست؟
قسمت مهم مطالب این هفت سوره پیرامون تبیین وحی و ره‌آورد آن است که بیان کننده خطوط اصلی دین یعنی توحید و نبوت و معاد است. قرآن برای اثبات این معانی، برهان اقامه می‌کند و از مدعیان خلاف آن‌ها دلیل طلب می‌کند و می‌گوید دلیل یا باید متکی به عقل باشد یا به نقل معتبر. یا عقل سالم آن دلیل را بپذیرد، یا نقل معتبر آن را افاده کند. در دلیل عقل لازم است مطلب نظری به بدیهی برسد تا مفید یقین گردد، و دلیل نقلی هم باید به بیان معصوم (علیه‌السلام) منتهی بشود، چون سخن معصوم است که مفید علم است، وگرنه قول دیگران مفید علم نیست. سخن معصوم است که می‌توان آن را حد وسط برهان کلامی قرار داد و به آن یقین پیدا کرد، وگرنه در گفتار غیرمعصوم یقین نیست. قرآن چه در سوره زخرف و چه در سوره احقاف که هر دو از حوامیم‌اند از مدعیان دروغین پت‌پرستی دلیل طلب می‌کند. می‌گوید این سخن شما یا باید به عقل قطعی تکیه کند، یا به وحی قطعی. در سوره احقاف بیان قرآن کریم این بود که می‌فرمود: «‌ام لَهُمْ شِرْكٌ فِی السَّماوَاتِ ائْتُونِی بِكِتَابٍ مِن قَبْلِ هذَا أَوْ أَثَارَةٍ مِنْ عِلْمٍ» (1) و این تردید بعنوان قضیه مانعةالخلو است که جمعش ممکن است. یعنی یا سخن انبیاء گذشته باید شرک شما را توجیه کند یا دلیل عقلی بر آن اقامه کنید که شرک حق است و برای مبدأ عالم انباز و شریک است. اگر دلیل نقلی یا دلیل عقلی بر صحت دعوی شرک ندارید پس مدعای شما جز گمان و تخمین چیز دیگری نخواهد بود. در سوره زخرف هم این چنین آمده که آنان نیز فاید هر دو قسم از دلیل بودند. نه به دلیل عقلی تکیه کردند و نه به دلیل نقلی. «وَقَالُوا لَوْ شَاءَ الرَّحْمنُ مَا عَبَدْنَاهُم مَا لَهُم بِذلِكَ مِنْ عِلْمٍ إِنْ هُمْ إِلَّا یَخْرُصُونَ أَمْ آتَیْنَاهُمْ كِتَاباً مِن قَبْلِهِ فَهُم بِهِ مُسْتَمْسِكُونَ» (2) و خلاصه دعوی مشرکان این است که اگر شرک در عالم حق نبود، اگر بت‌پرستی بد بود، خدا جلو بت‌پرستی را می‌گرفت و چون خدا جلو شرک و بت‌پرستی را نگرفت پس وثنیت حق است. این استدلال هم در سوره‌ی انعام و هم در سوره نحل بود. در سوره نحل به این صورت بیان شده که اگر چنانچه توحید مبدأ حق بود و شرک باطل می‌بود، ما مشرک نمی‌شدیم نظیر آنچه در سوره انعام گذشت. در سوره نحل این چنین آمده است «وَقَالَ الَّذِینَ أَشْرَكُوا لَوْ شَاءَ اللَّهُ مَا عَبَدْنَا مِن دُونِهِ مِن شَیْ‏ءٍ نَحْنُ وَلاَ آبَاؤُنَا وَلاَ حَرَّمْنَا مِن دُونِهِ مِن شَی‏ءٍ كَذلِكَ فَعَلَ الَّذِینَ مِن قَبْلِهِمْ فَهَلْ عَلَى الرُّسُلِ إِلَّا الْبَلاَغُ الْمُبِینُ» (3) اینها گاهی به سنت نیاکان تکیه می‌کنند، گاهی سنت نیاکان را توجیه می‌کنند، گاهی می‌گویند چون نیاکان ما اینچنین بودند ما هم همان روش را داریم «إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءَنَا عَلَى‏ أُمَّةٍ وَإِنَّا عَلَى‏ آثَارِهِم مُهْتَدُونَ» (4) گاهی می‌گویند چون شرک صحیح و حق است لذا نیکان ما آن را پذیرفتند و ما هم می‌پذیریم. گاهی مقلدند، گاهی به لسان تحقیق تقلید می‌کنند، گاهی می‌گویند چون این عقیده حق است گذشتگان ما داشتند و ما هم آن را داریم. این سخن کوته‌نظران آنهاست.
سخن محققان آنها روی قیاس استثنائی است که می‌گویند هم گذشتگان راه حق را طی کرده‌اند هم ما راه حق را طی می‌کنیم «وَقَالَ الَّذِینَ أَشْرَكُوا لَوْ شَاءَ اللَّهُ مَا عَبَدْنَا مِن دُونِهِ مِن شَیْ‏ءٍ» می‌گفتند اگر خدا می‌خواست که شرکی نباشد، نه نیاکان ما مشرک بودند و نه ما شرک می‌ورزیدیم، چون نیاکان ما مشرک بودند و ما شرک می‌ورزیم پس خدا نخواست که شرکی نباشد، بلکه خدا فقط رب‌الارباب است، ولی برای آسمان و زمین، صحرا و دریا، زندگی و مرگ، نشاط و اندوه و مانند آن ربهای جداگانه وجود دارد. این کارهای جزئی را ارباب متفرقه به عهده دارند. و ثنیین حجاز و اصولاً بت‌پرستان دو قسمت بودند، آنهایی که اهل تحقیق بودند دلیل اقامه می‌کردند. آنهایی که اهل تحقیق نبودند در حد تقلید اکتفا می‌کردند. مقلدان می‌گفتند چون گذشتگان این چنین می‌کردند ما نیز از آنها پیروی می‌کنیم، محققان آنها می‌گفتند چون خدا قابل شناخت و درک نیست قهراً قابل ستایش هم نیست. ما چیزی را که نمی‌شناسیم چگونه بپرستیم؟ چیزی را که هرگز به شناخت ما درنمی‌آید چگونه او را بپرستیم؟ چیزی که هرگز به عقل ما درنمی‌آید چگونه وی را بپرستیم؟ این دومی سخن اهل تحقیق و آن اولی گفتار اهل تقلید است که قرآن هر دو را ابطال کرده است.
اما در مورد سخن مقلدان فرمود، سخنی صحیح است که یا به عقل تکیه کند یا به وحی که هماهنگ هم باشند و چون پیروی از نیاکان را نه برهان عقلی تأیید می‌کند و نه وحی آسمانی آن را تصحیح می‌نماید بنابراین تقلید گذشتگان در اصل مسئله توحید و شرک باطل خواهد بود. و اما در مورد سخن محققان چنین فرمود، خدا از شما دور نیست. آیات خدا در بیرون و درون فراگیر است. شما هیچ چیزی را نمی‌بینید مگر اینکه آیت خدا باشد، و هیچ چیزی را مشاهده نمی‌کنید مگر اینکه نشانه خدا باشد، ممکن نیست چیزی را بنگرید که شما را به خدا راهنمایی نکند، و آیت بودن موجودات تکوینی همانند آیت‌ها و نشانه‌های قراردادی نیست، و همچنین نظیر آیت‌ها و نشانه‌های موسمی و مقطعی هم نخواهد بود. نظیر آن درخت که تا سبز است نشانه آب است، وقتی پژمرده شد دیگر آب را نشان نمی‌دهد. زیرا اشیائی که آیات الهی‌اند اینچنین نیستند، بلکه هر شیء در هر حالی، در هر وضعی، در هر شرایطی که باشد ذاتاً نشانه حق است. اینچنین نیست که درون و بیرون اشیاء فرق کند، گذشته و آینده‌اش امتیاز داشته باشد، بلکه هر شیء در هر شرایطی که باشد آیت و نشانه حق است. در بیان امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) آمده است که خدا گرچه به کنه درک نمی‌شود اما آن مقداری که باید خدا را شناخت، آن مقدار، مقدور عقل است. آن مقداریکه معقول عقل نیست تحت تکلیف هم نیست «لم یطلع العقول علی تحدید صفت و لم یحجبها عن واجب معرفته» (5) - عنقا شکار کس نشود دام‌بازچین - آنجا تحت ادراک احدی نخواهد آمد که «لایدرکه بعدالهمم و لایناله غوص الفطن» (6) حکیم هرچه بیندیشد نمی‌تواند کنه ذات را بفهمد، عارف هرچه ریاضت بکشد نمی‌تواند کنه ذات را ببیند، عارف اگر بخواهد در جان عرفانی‌اش غواصی کند و در درون دل فرورود نمی‌تواند کنه آن گوهر را مشاهده کند. حکیم هرچه سربرآورد و بیندیشد، نمی‌تواند کنه ذات را ادراک نماید. که هر دو عمود بسته است. نه به بالا پرواز کردن و نه به عمق غوطه‌ور شدن. هیچکدام انسان را به کنه خدا نمی‌رساند. انسان آن توان را ندارد که در دریای معرفت عارفانه غواصی کند و کنه خدا را بیابد، چون خداوند نامحدود است. آن توان را ندارد که حکیمانه پرواز کند و کنه خدا را ادراک کند، زیرا خداوند هستی محض و نامحدود است. «لایدرکه بعد الهمم و لایناله غوص الفطن»
گرچه حکیم و عارف هر دو از اکتناه ناامیدند. اما «لم یحجب العقول عن واجب معرفته» یعنی آن مقدار لازم از شناخت خداوند که بشر به آن موظف است، ادراک همان مقدار، هم از راه حصولی میسر است و هم از راه حضوری. هم راه حکمت، هم راه عرفان، هم راه فکر، هم راه دل، هر دو راه باز است. بنابراین چگونه می‌توان گفت که چون خدا را نمی‌شناسیم نمی‌توانیم او را بپرستیم. استدلال قرآن این است که خدا را به مقدار لازم می‌توان شناخت و او را حتماً باید پرستید، و آن مقداری هم که نمی‌توان شناخت تکلیف به معرفت و همچنین تکلیف به پرستش نیست. آن مرتبه که جای اکتناه نیست احدی مکلف نیست. در آن مقام شامخ نه عقل راه دارد و نه دل. در آنجا کسی نیست تا مکلف باشد. فقط در مرتبه‌ای که قلمرو عقل است انسان عاقل به شناخت و عبادت مکلف است. آنجا که قلمرو عرفان است، عارف مکلف به آن است. آنجا که موطن درک حضوری یا حصولی است، جای عبادت حکیم یا عارف است. بنابراین قرآن نه سخن محققان اهل شرک را می‌پذیرد و نه سخن مقلدان آن‌ها را، استدلال اهل تحقیق را با آن بیان گذشته ابطال می‌کند و دعوی اهل تقلید را با این بیان یاد شده «وَقَالَ الَّذِینَ أَشْرَكُوا لَوْ شَاءَ اللَّهُ مَا عَبَدْنَا مِن دُونِهِ مِن شَیْ‏ءٍ».
خلاصه این قیاس استثنائی آن است که، چون ما بت می‌پرستیم پس خدا آن را می‌خواهد، اینها هم شرک خود و هم شرک نیاکان خود را توجیه می‌کنند. «كَذلِكَ فَعَلَ الَّذِینَ مِن قَبْلِهِمْ فَهَلْ عَلَى الرُّسُلِ إِلَّا الْبَلاَغُ الْمُبِینُ» (7) اینگونه استدلال‌ها بمنظور تکذیب وحی است. می‌گفتند، اگر وحی حق بود، و اگر قانون‌گذاری مخصوص خدا بود، و اگر از راه وحی بشر باید قانون وضع کند یا قانون وضع شده را بپذیرد و لاغیر، پس ما نمی‌توانستیم قانون وضع کنیم. اگر وحی باشد تحلیل و تحریم مخصوص وحی است و ما این کار را نمی‌توانستیم بکنیم، ولیکن چون ما بعضی از چیزها را حلال می‌دانیم و بعضی از چیزها را حرام، معلوم می‌شود وحیی نیست، و به گمان واهی خود هم توحید را با آن بیان و هم وحی را با این بیان رد کرده‌اند و معاد را هم رأساً منکر بودند. می‌گفتند «إِنْ هِیَ إِلَّا حَیَاتُنَا الدُّنْیَا» (8) فقط به خدایی که مسئولیت نخواهد معتقد بودند. به خدایی که مسئولیت بخواهد معتقد نبودند. خداوند را فقط بعنوان خالق می‌پذیرفتند نه بعنوان رب. خلاصه آراء وثنیین حجاز پذیرفتن خالق و نفی رب و وحی و معاد بود.
یک متفکر مادی هم در بسیاری از این بخشها با وثنیین یکسان است. امتیاز وثنی از مادی این است که او به خدائی که خالق است، و هیچگونه سمتی از لحاظ تدبیر و مسئولیت خواستن ندارد، معتقد است، و متفکر مادی به آن هم اعتقاد ندارد، و روشن است که اعتقاد به خالقی که معزول از تدبیر باشد، تأثیر در تربیت ندارد. «كَذلِكَ فَعَلَ الَّذِینَ مِن قَبْلِهِمْ فَهَلْ عَلَى الرُّسُلِ إِلَّا الْبَلاَغُ الْمُبِینُ» نه تنها مشرکین حجاز این سخن را می‌گفتند، گذشتگان هم به همین اندیشه باطل مبتلا بودند. «فَهَلْ عَلَى الرُّسُلِ إِلَّا الْبَلاَغُ الْمُبِین» رسولان جز تبلیغ صحیح وظیفه دیگر ندارند. یعنی تو ‌ای پیامبر این مطلب را باید در کمال وضوح به آن‌ها برسانی و جریان تکوین و تشریع را به خوبی به اینها تفهیم کنی. به اینها بگو شما تکوین را با تشریع خلط کرده‌اید، خدا در اراده تکوینی شکست‌ناپذیر است، اگر چیزی را اراده کند «وَهُوَ الْقَاهِرُ فَوْقَ عِبَادِهِ» (9). ولی در اراده تشریع راه گناه را باز کرده است که «لِیَمِیزَ اللّهُ الْخَبِیثَ مِنَ الطَّیِّبِ» (10) فرمود، ما انسان را به دو نجد و دو راه حق و باطل هدایت نمودیم «وَهَدَیْنَاهُ النَّجْدَیْنِ» (11) ما انسان را مختار آفریدیم تا روشن شود که کدام راه را انتخاب می‌کند، اگر راه اطاعت را طی کرده است، آن را با اراده و اختیار طی نماید، و اگر راه عصیان را طی کرده است آن را هم با اختیار طی کرده باشد. تشریع را با تکوین مخلوط نکنید. بنابراین آنچه که اینها درباره توحید یا وحی گفته‌اند تو با بیان رسا به ایشان تفهیم کن، و آنچه را که اینان با سوگند یاد کردند که از حیات بعد از مرگ خبری نیست و قیامتی در کار نیست، برای اینها تشریح کن، هم به خدا سوگند یاد کن که قیامت حق است «وَأَقْسَمُوا بِاللَّهِ جَهْدَ أَیْمَانِهِمْ لاَ یَبْعَثُ اللَّهُ مَن یَمُوتُ» (12) آنها گفتند قسم به الله قیامت نیست. خدا در چند جای قرآن به رسول الله (صلی الله علیه و آله) فرمود، تو بگو قسم به پروردگار من که قیامت حق است «قُلْ بَلَى‏ وَرَبِّی لَتَأْتِیَنَّكُمْ» (13) اگر خدا رب است حتماً بشر را به هدف نهائی او رهبری کرده و می‌رساند «بَلَى‏ وَعْداً عَلَیْهِ حَقّاً وَلكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ یَعْلَمُونَ» (14) بنابراین قرآن این دلیل را نقل و رد کرده. محققان آنها بیش از این دلیل چیزی نداشتند.
اما غیر اهل تحقیق یا می‌گفتند باید سنت گذشتگان را حفظ کرد یا می‌گفتند اگر نبوت حق است، چون یک مقام شریفی است کسی که ثروتمند است باید از این مقام برخوردار باشد. هرگز تهیدست پیغمبر نخواهد شد، اینهم یک دلیل. قرآن به این دست‌آویزها خیلی تکیه نمی‌کند، چون سفیهانه است، می‌گوید «فَأَعْرِضْ عَن مَن تَوَلَّى‏ عَن ذِكْرِنَا وَلَمْ یُرِدْ إِلَّا الْحَیَاةَ الدُّنْیَا» (15). چه در سوره انعام، چه در سوره نحل، چه در سوره زخرف روی قیاس استثنائی محققین از وثنیین تکیه می‌کند، و این دلیل را که می‌گفتند اگر نبوت حق است فلان سرمایه‌دار باید نبی باشد، بآسانی رد می‌کند. می‌گوید، در مقام نبوت صفای ضمیر لازم است نه ثروت، طهارت روح ارتباطی به ثروت ندارد. می‌فرماید، مگر تقسیم این رحمت‌های الهی بدست شماست که شما سرمایه‌دار را بعنوان پیامبر بپذیرید؟ اگر شخص ثروتمندی داعیه رسالت داشت می‌پذیرفتید و اکنون که یک شخص تهیدستی داعیه نبوت دارد نمی‌پذیرید؟ مگر توزیع امور مادی به دست شماست، تا چه رسد به تقسیم امور معنوی؟ مگر اصل نبوت در مدار ماده و ثروت دور می‌زند.
بعد از رد قیاس استثنائی مشرکین آنگاه فرمود: «إِنْ هُمْ إِلَّا یَخْرُصُونَ» پس اینها دلیل عقلی ندارند. «‌ام آتَیْنَاهُمْ كِتَاباً مِن قَبْلِهِ فَهُم بِهِ مُسْتَمْسِكُونَ» پس اینها دلیل نقلی معتبر هم ندارند. روی تخریص و تخمین سخن می‌گویند. اینها به عقل فطریشان تکیه نکردند، بلکه به تقلید اکتفا کردند «بَلْ قَالُوا إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءَنَا عَلَى‏ أُمَّةٍ وَإِنَّا عَلَى‏ آثَارِهِم مُهْتَدُونَ» و همچنین می‌گویند «وَقَالُوا لَوْلاَ نُزِّلَ هذَا الْقُرْآنُ عَلَى‏ رَجُلٍ مِنَ الْقَرْیَتَیْنِ عَظِیمٍ» (16) اگر این قرآن حق است و وحی الهی است، چون وحی مقام عظیمی است، باید بر مقام عظیم و نیرویی بزرگ نازل شود و چون بزرگی به ثروت است باید بر یک سرمایه‌دار معروف از مکه یا طائف نازل گردد، و آن ثروتمند معروف پیامبر شود، و این طرز تفکر همانا تفکری است مادی که می‌گوید چیزی جز ماده وجود ندارد. اصالت هم از آن ماده است. عظمت و شرف هم از آن ماده است و هر جا ماده بیشتر باشد، عظمت و شرافت بیشتر است. هرجا ماده کمتر باشد عظمت و شرافت نیز کمتر است. این اندیشه، یک فکر مادی است. گرچه وثنیین حجاز معتقد بودند که بعضی از موجودها مجردند و قابل دیدن نیستند و از این جهت به خدا معتقد بودند، و همچنین به فرشتگان اعتقاد داشتند، لکن قرآن سایر مسائل را که مشرکان در مورد فرشته‌ها داشتند رد کرد، و این عقیده تجرد ملائکه را رد نکرد. آنها معتقد بودند فرشته‌ها وجود دارند، قرآن آن را رد نکرد. معتقد بودند فرشتگان معبودند، قرآن آن را رد کرد. معتقد بودند که فرشتگان دختران خدا هستند، قرآن آن را رد کرد. اما مسئله تجرد فرشتگان را قرآن رد نکرد.
خلاصه آنکه تفکر آنان تفکر مادی است. می‌گویند چون نبوت مقامی عظیم است، و سرمایه‌دار مردی عظیم است، باید او پیغمبر باشد. در رد این توهم قرآن می‌فرماید: «أَهُمْ یَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّكَ نَحْنُ قَسَمْنَا بَیْنَهُم مَعِیشَتَهُمْ» (17) همه‌ی رحمت را خدا توزیع می‌کند، چه رسد به رحمت برجسته‌ی نبوت که رحمت خاصه پروردگار است. «نَحْنُ قَسَمْنَا بَیْنَهُم مَعِیشَتَهُمْ فِی الْحَیَاةِ الدُّنْیَا» این رحمت مادی و ظاهری را که زندگی دنیایی مردم را تأمین می‌کند ما بین آنان تقسیم کردیم، و به هر کسی مقداری دادیم تا ببینیم چگونه از آن استفاده می‌کنند. تقسیم ارزاق ظاهری به دست ماست، چه رسد به توزیع رزق نبوت. اینها نمی‌دانند که نبوت را باید به کی داد. «اللّهُ أَعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسَالَتَهُ» (18) خداوند می‌داند که قلب معصوم و مصون، جایگاه نزول وحی است. اینها نمی‌دانند چه کسی را باید به پیغمبری برگزینند. اینها نمی‌دانند که نبوت با کدام ضمیر مناسب است و با کدام جان آشناست. پس باید توجه کرد که ارزاق ظاهری را خدا با حکمتش توزیع می‌کند، چه رسد به رزق کریم که نبوت است. «أَهُمْ یَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّكَ نَحْنُ قَسَمْنَا بَیْنَهُم مَعِیشَتَهُمْ فِی الْحَیَاةِ الدُّنْیَا وَرَفَعْنَا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ» (19) اما معیشت دنیا را در بین اینها با تفاوت توزیع کردیم، برای جریان نظام احسن. چون اگر همه در یک سطح بودند نظام آفرینش نظام احسن نبود. اگر همه در استعدادها برابر بودند، همه در یک حد از ثروت و تمکن بودند، همه اهل یک کار بودند، همه اهل یک ذوق بودند، شیرازه نظام گسیخته می‌شد، و نظام آن نظام احسن نبود، تفاوت در معیشتها و اینکه بعضی بالا و بعضی پائین‌ترند معیار فخر نیست، فقط به منظور برقراری نظام احسن است.
تسخیر افراد نسبت به یکدیگر تسخیر متقابل است، تا هر کسی مسخر دیگری باشد به نحو تسخیر متقابل نه تسخیر یک جانبه. «لِیَتَّخِذَ بَعْضُهُم بَعْضاً سُخْرِیّاً» (20) و تعبیر از افراد جامعه به کلمه بعض نشانه همسانی آن‌ها در برابر قانون الهی است زیرا بعض غیر از جزء است. اجزاء یک واحد بی‌تفاوت را می‌گویند ابعاض. فرد جامعه جزء آن نیست بلکه بعض آن است. جامعه مرکب از اجزاء نیست، بلکه بمنزله کل است که ابعاض همسان دارد، و هیچ بعض با بعض دیگر تفاوتی ندارد. «لِیَتَّخِذَ بَعْضُهُم بَعْضاً» اگر باربری که بار طبیعی را حمل می‌کند مریض شد و به بیمارستان افتاد، طبیب به بالین او می‌شتابد، با تجزیه‌های لازم به درمان او می‌پردازد، این تسخیر متقابل است نه یک جانبه، و این تفاوت معقول به منظور تسخیر متعادل و متقابل است. نه آنکه کسی، دیگری را مسخره کند «وَرَحْمَتُ رَبِّكَ خَیْرٌ مِمَّا یَجْمَعُونَ» (21) رحمت خاصه‌ای که به نام نبوت و رسالت است، از هرچه دیگران جمع کرده‌اند بالاتر است. زیرا تراکم ثروت مادی، عبارت از آن است که جمادی روی جماد انباشته گردد و این اصل کلی است که تقسیم ارزاق ظاهری دست خدای حکیم است، چه رسد به تقسیم ارزاق معنوی که نبوت از برجسته‌ترین آن‌ها می‌باشد. آنگاه به کم ارزش بودن طبیعت و ماده می‌پردازد، می‌گوید، شما که ماده را عظیم می‌دانید، و سرمایه‌دار را هم عظیم می‌پندارید آگاه باشید اگر خوف آن نبود که همه شما کافر شوید به کفار آنقدر سرمایه می‌دادیم که سقف خانه‌های خود را از نقره درست کنند. کافر را به طبیعت جماد سرگرم می‌کردیم، که او جایی برای تعالی پیدا نکند. او را با استدراج سرگرم می‌کردیم «وَلَوْلاَ أَن یَكُونَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً لَجَعَلْنَا لِمَن یَكْفُرُ بِالرَّحْمنِ لِبُیُوتِهِمْ سُقُفاً مِن فِضَّةٍ وَمَعَارِجَ عَلَیْهَا یَظْهَرُونَ» (22) آن‌قدر به کفار طلا و نقره می‌دادیم که او به همین زر و سیم دل‌بسته باشد، چون زر و سیم جز سنگ رنگین چیز دیگری نیست، کافر هم جز سنگ چیز دیگری نیست. قلب کافر را قرآن سنگ می‌داند «فَهِیَ كَالْحِجَارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً» (23) در قوس نزول گاهی انسان به حد حیوان تنزل می‌کند، گاهی از آن پائین‌تر به حد گیاه می‌رسد، گاهی از گیاه، هم پائین‌تر در حد سنگ سقوط می‌کند، گاهی از سنگ هم متصلب‌تر می‌شود، زیرا برخی از سنگ‌ها «لَمَا یَشَّقَّقُ فَیَخْرُجُ مِنْهُ الْمَاءُ» (24) و برخی از سنگ‌ها «لَمَا یَهْبِطُ مِنْ خَشْیَةِ اللّهِ» (25) اما کافری که «سَوَاءٌ عَلَیْهِمْ ءَأَنْذَرْتَهُمْ‌ام لَمْ تُنْذِرْهُمْ لاَیُؤْمِنُونَ» (26) قلبی دارد از سنگ سخت‌تر. دل‌های آنان را که همانند سنگ است با سنگ زرد و سفید سرگرم می‌کنیم.
وقتی کسی از حضرت علی (علیه‌السلام) چیزی خواست، حضرت به مسئول امور مالیش فرمود: «أعطه ألفاً» هزار واحد به او بده. عرض کرد، یا امیرالمؤمنین هزار مثقال طلا یا هزار مثقال نقره. فرمود: «کلاهما عندی حجر» هر دو پیش علی سنگ است. طلا سنگی است زرد و نقره سنگی است سفید. «أعطه أنفعهما بحاله» هرچه به حال او نافع‌تر است به او بده. این بیان، برای اینکه انسان دوست‌دار سیم و زر در حد یک سنگ است، کافی خواهد بود.
در یک نیمروز سوزان یکی از یاران حضرت دست به دامن او شد، عرض کرد مرا نصیحت کن، فرمود، سالیان دراز با من بودی، در مجالس سخن حضور داشتی، در مساجد حضور داشتی، در مجالس شرکت کردی، آنها کافی است، عرض کرد دامن شما را رها نمی‌کنم مگر اینکه مطلبی را به من بفرمائی. حضرت این جمله را گفت و دامن از دست او رها کرد فرمود: «أنت مع من أحببت و لک ما اکتسبت» تو با محبوبت محشور میشوی، و برای تو همان است که کسب کرده‌ای.
انسانی که فقط در پوشیدن و خوردن عمر را سپری می‌کند در حد یک گیاه است. او هنوز حیوان نشده تا چه رسد به انسان. او گیاه خوبی است، با طراوت است، خوب تغذیه می‌کند و نمو می‌نماید، خوب پیراهن دربر‌می‌کند و می‌آراید. فرمود، تو با محبوبت محشور می‌شوی. اگر در تعبیرات دینی آمده است که «لو أن رجلا أحب حجراً لحشره الله عزوجل معه» (27) در حد یک سنگ محشور می‌شود، برای این است که در حرم دل این شخص جز سنگ در حد جماد است. نقره سنگی سفید است. آن قلب دلباخته نقره در مرتبه جماد است.
در انتخاب دوست دقیق باش که به چه کسی و به چه چیزی علاقمندی. و هرچه کسب کردی همان برای توست. قرآن می‌گوید: «وَالَّذِینَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبَّاً لِلَّهِ» (28) حب مؤمنین به الله شدیدتر از محبت دیگران است. امام صادق (علیه‌السلام) فرمود: ما خدا را بعنوان حب می‌پرستیم. «لانعبده الا حبا و هذا مقام مکنون لایمسه الا المطهرون» (29) فرمود، این مقام پوشیده است، باید کوششها کرد تا این پرده را کنار زد، یا با لطف الهی نسیمی این پرده را کنار بزند یا با پای عقل یا با دست دل یا با پای همت یا با سرانگشت محبت باید این پرده کنار برود تا انسان به مقام مکنون برسد. فرمود، عبادت ما برای شوق بهشت است نه برای ترس از جهنم. این مقام رفیع را همه معصومین (علیهم‌السلام) دارا بودند، زیرا لازمه مقام امامت و عصمت همین است. هر امام معصومی حرفش این است که «لانعبده الا حباً هل الدین الا الحب» کمال دین در محبت است و «هذا مقام مکنون لایمسه الا المطهرون» به این مقام جز دست دلهای پاک، جز دست جانهای پاک نمی‌رسد، و طبق آیه سوره احزاب اهل البیت عصمت و طهارت (علیهم‌السلام) مطهرند. «إِنَّمَا یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَیُطَهِّرَكُمْ تَطْهِیراً» (30) آنهایند که مطهرند، دست مطهر به مقام مکنون می‌رسد. آنهایند که محبوبند. از این طرف عده‌ای محبوبشان سنگ است. از طرف دیگر عده‌ای محبوبشان خالق جهان است. خداوند در اینجا فرمود، طبیعت و ماده ارجی ندارد و اگر هراس کفرورزی افراد ساده‌اندیش نمی‌بود، ما به کفار اینقدر ثروت می‌دادیم، که سقف خانه‌های خود را از نقره و طلا بسازند. از پله‌های طلایی عبور کنند. اما «وَإِن كُلُّ ذلِكَ لَمَّا مَتَاعُ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا وَالْآخِرَةُ عِندَ رَبِّكَ لِلْمُتَّقِینَ» (31)
بنابر آنچه گذشت استدلال مشرکین که می‌گویند، اگر نبوت حق است یا باید فرشته پیامبر شود یا سرمایه‌دار از افراط و تفریط بیرون نیست. عده‌ای همانطور که در سوره انعام مطرح است استدلال می‌کردند اگر نبوت حق است، باید فرشته نبی باشد، یا فرشته‌ای همراه نبی بیاید تا تأییدش کند «وَقَالُوا لَوْلاَ أُنْزِلَ عَلَیْهِ مَلَكٌ» (32). چرا فرشته‌ای با او هماهنگی نمی‌کند تا او را ببینیم؟ و در جواب فرمود «وَلَوْ أَنْزَلْنَا مَلَكاً لَقُضِیَ الْأَمْرُ ثُمَّ لاَ یُنْظَرُونَ» (33). اگر هم فرشته رسالت پیدا کند، باید در کسوت بشر درآید تا با شما احتجاج کند، با شما بسر برد، و اسوه‌ی شما باشد. و کاری بکند که شما به او تأسی کنید، راهی برود که شما به او اقتدا کنید. فرشته که نمی‌تواند حجت خدا بر شما باشد، اگر هم بنا بشود فرشته‌ای را مأمور وحی کنیم باید در کسوت بشر درآید. «وَلَوْ جَعَلْنَاهُ مَلَكاً لَجَعَلْنَاهُ رَجُلاً وَلَلَبَسْنَا عَلَیْهِم مَا یَلْبِسُونَ» (34) باز هم همان اشکال گذشته‌ی شما مطرح است و اگر فرشته در کسوت بشر نباشد که او را با چشم ظاهری نمی‌بیند و آنگاه حجت خدا بر شما تمام نمی‌شود. این گروه از مشرکین جزء افراطی‌ها هستند، در مقابل آن گروه پیشین که تفریطی بوده‌اند و می‌گفتند، اگر نبوت حق است سرمایه‌دار مکه یا طائف باید پیغمبر باشد.
بنابراین این ادله‌ای که قرآن از اهل تحقیق آن‌ها نقل می‌کند این است که اگر خدا شرک را نمی‌خواست ما بت‌ها را عبادت نمی‌کردیم. یا از این راه که فرشته باید مأمور ابلاغ وحی باشد یا سرمایه‌دار باید مأمور ابلاغ وجی باشد، و اهل تقلید هم می‌گفتند: «إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءَنَا عَلَى‏ أُمَّةٍ وَإِنَّا عَلَى‏ آثَارِهِم مُهْتَدُونَ» (35). قرآن در بخش‌های گوناگون همه‌ی این ادله را نقل و نقد و جمع‌بندی می‌کند و می‌گوید، «ذلِكَ مَبْلَغُهُم مِنَ الْعِلْمِ» (36) آنکه نمی‌داند پیغمبر باید حجت خدا باشد، باید اسوه باشد، باید انسانی باشد که معصیت نکند تا بشود به او اقتدا کرد، مبلغ علم او اندک است، زیرا اگر فرشته معصیت نکرد حجت خدا تمام نمی‌شود، فرشته نمی‌تواند اسوه باشد. فرشته نمی‌تواند با این چشمها دیده شود. روزی فرامی‌رسد که فرشته را می‌بینید. «یَوْمَ یَرَوْنَ الْمَلاَئِكَةَ لاَ بُشْرَى‏ یَوْمَئِذٍ لِلْمُجْرِمِینَ» (37) آن روز برای کفار روز رنج‌آوری است، آن روز روز نشاط و مژده نخواهد بود. روزی فرامی رسد که فرشته را می‌بینید، اما تا طبیعت را پشت سر نگذاشتید فرشته دیده نمی‌شود، تا چشم برزخی پیدا نکرده‌اید فرشته را نمی‌بینید، و فرشتگان آن روز به کفار می‌گویند «حِجْراً مَحْجُوراً» (38) یعنی هرگونه بشارت به بهشت و نشاط برای شما حرام و ممنوع است. بنابراین همانطوری که گفتار اهل تفریط از بت‌پرستان یاوه بود، گفتار اهل افراط آن‌ها باطل می‌باشد، گرچه همه‌ی فرشته‌ها رسالت الهی دارند. «الْحَمْدُ لِلَّهِ فَاطِرِ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ جَاعِلِ الْمَلاَئِكَةِ رُسُلاً» (39) این جمع محلی به الف و لام نشان می‌دهد که تمام فرشتگان رسولند، اما رسالتشان به معنای نبوت برای مردم زمین نیست. فرشته‌ای نیست، مگر اینکه پیک خدا باشد، اما نه آن‌طور که وحی‌آور باشد و با بشر تماس مستقیم بگیرد. این حرف افراطی‌ها و آن حرف تفریطی‌ها که می‌گویند: «لَوْلاَ نُزِّلَ هذَا الْقُرْآنُ عَلَى‏ رَجُلٍ مِنَ الْقَرْیَتَیْنِ عَظِیمٍ» (40) و آن حرف مقلدین «إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءَنَا» و به گروهی از نازل‌ترین طبقات اهل شرک گفته‌اند در برابر انبیاء بگوئید وحی شما اسطوره و افسانه و ارتجاع کهن و تکرار گذشته‌ها است.
خلاصه آنکه دعوی اهل تحقیقشان معلوم شد، حرف اهل تقلیدشان معلوم شد، حرف بلواگرانشان هم معلوم شد. بلواگرایان می‌گفتند: «لَا تَسْمَعُوا لِهذَا الْقُرْآنِ وَالْغَوْا فِیهِ لَعَلَّكُمْ تَغْلِبُونَ» (41) با این قرآن از راه هوچیگری برخورد کنید که پیروز شوید. گروهی بودند که از آنها دستور بلوا می‌گرفتند. بنابراین در این هفت سوره که اصول سه‌گانه را با استدلال تبیین می‌کند، آنها، را هم با عقل و هم با وحی تبیین می‌کند و به منکران اصول دین می‌گوید سخن شما نه بر عقل تکیه می‌کند نه بر نقل معتبر.
امیدوارم که خدای متعالی توفیق فهمیدن معارف قرآن کریم را به همگان اعطا بفرماید، و ثوابی از این گفتن‌ها و شنیدنها به ارواح شهدای انقلاب اهدا بفرماید، رزمنده‌ها را از پیروزی‌های غیبی برخوردار بفرماید. و افراد خدمتگزار به انقلاب اسلامی را از نصرتهای خاص خود برخوردار بفرماید. دلهای همگان را ظرف معارف الهی قرار دهد. غفرالله لنا ولکم.

پی‌نوشت‌ها:

1. سوره‌ی احقاف، آیه‌ی 4.
2. سوره‌ی زخرف، آیات 20 و 21.
3. سوره‌ی نحل، آیه‌ی 35.
4. سوره‌ی زخرف، آیه‌ی 22.
5. نهج‌البلاغه فیض، خطبه 49.
6. نهج‌البلاغه فیض، خطبه اول.
7. سوره‌ی نحل، آیه‌ی 35.
8. سوره‌ی انعام، آیه‌ی 29.
9. سوره‌ی انعام، آیه‌ی 18.
10. سوره‌ی انقال، آیه‌ی 37.
11. سوره‌ی بلد، آیه‌ی 10.
12. سوره‌ی نحل، آیه‌ی 38.
13. سوره‌ی سبا، آیه‌ی 3.
14. سوره‌ی نحل، آیه‌ی 38.
15. سوره‌ی نجم، آیه‌ی 29.
16. سوره‌ی زخرف، آیه‌ی 31.
17. سوره‌ی زخرف، آیه‌ی 32.
18. سوره‌ی انعام، آیه‌ی 124.
19. سوره‌ی زخرف، آیه‌ی 32.
20. همان.
21. همان.
22. سوره‌ی زخرف، آیه‌ی 33.
23. سوره‌ی بقره، آیه‌ی 74.
24. همان.
25. همان.
26. سوره‌ی بقره، آیه‌ی 6.
27. عیون اخبارالرضا ج 1، ص 300.
28. سوره‌ی بقره، آیه‌ی 165.
29. تفسیرالمیزان ج 1، ص 35.
30. سوره‌ی احزاب، آیه‌ی 33.
31. سوره‌ی زخرف، آیه‌ی 35.
32. سوره‌ی انعام، آیه‌ی 8.
33. همان.
34. سوره‌ی انعام، آیه‌ی 9.
35. سوره‌ی زخرف، آیه‌ی 22.
36. سوره‌ی نجم، آیه‌ی 30.
37. سوره‌ی فرقان، آیه‌ی 22.
38. همان.
39. سوره‌ی فاطر، آیه‌ی 1.
40. سوره‌ی زخرف، آیه‌ی 31.
41. سوره‌ی فصلت، آیه‌ی 26.

منابع تحقیق :
جوادی آملی، عبدالله؛ (1375)، تفسیر موضوعی قرآن (جلد 3)، تهران: مرکز نشر فرهنگی رجاء، چاپ دوم.